ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

دل نگرانی های ما

 و اما دوران پراز خطری برای من شروع شد. اوایل نمی تونستم غذا بخورم و هر دوسه روزی باید می رفتم دکتر و آمپول و سرم غذایی.... فشارم پایین بود و می ترسیدم مشکلی برای جیگرگوشم پیش بیاد. ازغذاهایی که واسه هر دومون خوب بود ( گوشت و شیرو....) نمیتونستم بخورم، فقط دلم غذاهای سرد و ساندویچ میخواست. بابایی هم نگران من بود و هم نگران سلامتی تو،تو این مدت هم خیلی هوامو داشت وصبور بود و من هم همه این سختی ها رو به عشق وجود تو بود که تحمل میکردم. وبعد هم که حالم بهتر شد و حسابی اشتهام زیاد شده بود دکتر بهم گفت وزنت خیلی زیاد شده و ورم کردی باید یه آزمایش بدی ببینم خطری که وجود نداره. ولی خوشبختانه مشکلی نبود و خیالمون راحت شد خدای...
30 ارديبهشت 1390

تقدیر الهی

هفت ماه از زندگی مشترکمون گذشته بود که تصمیم گرفتیم یه مسافرت دونفری با بابایی بریم. بخاطر مشغله کاری شوهری این تازه میشد ماه عسلمون. که البته آخرین مسافرت دونفری مونم بود. یه ماه بعدش فهمیدم تو دلم یه خبرائیه....... رفتم دکتر و آزمایش دادم و.............بله درست حدس زده بودم، این تو بودی که به این راحتی خودتو تو دلم جادادی. وقتی جواب مثبت رو تو آزمایشگاه شنیدم یه لحظه ترس تمام وجودمو گرفت اینکه واسه مادر شدنم خیلی زوده، من هنوز کاملا به مسائل خونه داریم مسلط نشدم شاید نتونم از پس مسئولیت خطیر مادری بربیام............ اما بعد یه مدتی به حرفای اون روزم خندیدم و گفتم من چرا ناشکری کردم و این تقدیر الهی رو کوچیک شمردم، و ...
30 ارديبهشت 1390

خبر خبر همگی خبر

حالا چطوری این قضیه رو به مامان باباهامون بگیم؟؟؟؟؟؟؟؟ آخه هیچ کی انتظار شنیدنشو نداشت. تازه هنوز نی نی عموجون و دایی جون یکساله هم نشده بودن و همه مشغول اونا بودند. ولی خب بر خلاف تصورمون انگار منتظر همچین خبری بودن چون حتی نذاشتن یه ماه بگذره و به هرکی تونستن اطلاع دادن. ...
30 ارديبهشت 1390

قصه ی پیوند

سلام نی نی جوجوی من... اول از همه می خوام یه چند خط در مورد خودمون واست بنویسم. من و همسری( که الان شده آقای پدر )دوسال پیش تقریبا تو همین روزای اردیبهشت بود که با هم آشنا شدیم. ما باهم تو دانشگاه همکلاس بودیم ولی من بعد از گذشت 3 ترم هنوز اسم وفامیل بابایی روهم نمی دونستم اما چند سری که با هم در مورد جزوه و امتحان برخورد داشتیم فهمیده بودم که پسر بدی نیست. تا اینکه یه روز قشنگ بهاری آقای پدر با کلی کلنجار رفتن با خودش تصمیم گرفت از من بخواد که با هم بیشتر آشنا بشیم ( آخه من تو کلاس و دانشگاه خیلی دختر عصبانی و جدی بودم کسی جرات نداشت نگاه چپ بهم بندازه تا اونجایی که بابایی خودشو آماده کرده بود با این حرف بزنم تو گوشش) من هم شمار...
27 ارديبهشت 1390
1